نوشته های... |
آدم های خسته بیچاره ترین آدم ها هستند... آن ها نه جای ماندن دارند و نه جایی برای رفتن... آن ها هیچ نمی خواهند...جز یک گوشه برای پناه گرفتن در دورترین نقطه این کره خاکی... حال آن ها را هیچ چیز خوب نمی کند جز سکوت... آری من هم یکی از خسته های زمانه ام... دیگر"غروب خورشید"حالم را دگرگون نمی سازد... دیگر"ماه هم"نگاهی به من نمی اندازد... حتی دریغ از چشمکی از"ستاره"... آری... به گونه ای خسته ام،که حتی شاملو خواندن هم تاثیری در من ندارد... چون نه شاملو حرفم را می فهمد... و نه حتی فروغ... حال من را آن شاعر گمنامی شرح داد... آنگونه که گفت: او گفت:درون قلبت چیست؟ من گفتم غم و رنج... و او گفت"بگذار همانگونه بماند،زخم همانجایی ست که نور واردت می شود"...
[ جمعه 98/8/24 ] [ 11:54 صبح ] [ fatemeh1023 ]
[ نظر ]
هر کسی، یک امید... یک عصیان... یک از دست دادن... یک درد... یک تنهایی... یک اندوه... در خود دارد... زیرا، از درون هرکس... یک نفر رفته است... و هرکاری که میکند... نمی تواند اورا بدرقه کند...
گوشه قلب تمام آدمها... یک صندلی خالیست! وباد... همیشه از همان سمت... آدم هارا میبرد... سمتی که کسی باید باشد... [ چهارشنبه 98/8/15 ] [ 11:36 صبح ] [ fatemeh1023 ]
[ نظر ]
گاهی دلت میگیرد... اما نه از کسی...نه از چیزی...تنها از خودت... برای وقف کردن بیش از حدت... برای کسانی که لایق همه ات نبودند... که در جواب بدی هایشان تنها لبخند زدی... که مبادا اخم کوچکی از تو دلشان را بلرزاند... که خوبی هایشان را آنقدر بزرگ کردی... که به باور خوبی مطلق برسند... که هی ندید گرفتی و گذشتی... و حالا وقتی با چشمی پر از سوال به آیینه نگاه میکنی... تنها به یک جواب میرسی... چیز زیادی از خودم باقی نمانده... [ جمعه 98/8/10 ] [ 9:31 عصر ] [ fatemeh1023 ]
[ نظر ]
و باز هم... دلیلت هرچه می خواهد باشد،باشد... اولین بار من توجیه کردم غیبتت را... بارها و بارها و بارها گفتم بالاخره می آید... می آید...می آید... آمدی! آن هم چه آمدنی! آن روزها،لحظه ای بهتر از حضورت نبود... حالا نمی دانم این بار را چه می کنی... چگونه جواب دست هایی را که حالا می لرزد برای نوشتن میدهی؟... چگونه جواب دل ترک برداشته امم را می دهی؟... باشد.تو هرچه بگویی،قبول... اصلا بیا و بازهم برو... بازهم...بازهم... من مشکلی ندارم... همانطور که این بار توجیهت کردم،برای بار های بعد هم میکنم... اعتراف میکنم که دلگیر هستم...غمگین و رنجیده هم... اشکالی ندارد... اگر بدانم که بازهم می آیی و می مانی،من در تمام نوشته هایم،در همه ی سخن ها و حرف هایم اعلام میکنم که «من مشکلی ندارم» [ جمعه 98/8/10 ] [ 7:59 عصر ] [ fatemeh1023 ]
[ نظر ]
غروب که میشود انگار کوک شده ای خاطره ها یادت بیایند... کوک شده ای برای دلتنگی... کوک شده ای برای غم... و چه موجود سخت جانی ست دل... و غروب که می شود...جاده ها صدایت می کنند... غروب که میشود...خورشید هم گویی دشنامت می دهد... و چه خاطره های خوشی که در غروب،بی رحم ترین می شوند... و چه موجود جالبی ست انسان... [ جمعه 98/8/10 ] [ 6:49 عصر ] [ fatemeh1023 ]
[ نظر ]
دلــــــــــــــــــــــــــــــــــت که شکست... ســــــــــــــــرت را بگیر بـــــــــــــــــــــالا... تلافی نکن.... فریاد نزن... شرمگین نباش... حواست باشد،دل شکسته،گوش هایش تیز است... مبادا دل و دست آدمی را که روزی دلدارت بود،زخمی کنی... مبادا فراموش کنی که روزی شادیش،آرزویت بود... صبور باش و ساکت... بغضت را پنهان کن... رنجت را پنهان تر... [ جمعه 98/8/10 ] [ 6:34 عصر ] [ fatemeh1023 ]
[ نظر ]
یوقتایی تو زندگی احساس میکنی یه سری خاطرات رو برای همیشه تو ذهنت دفن کردی... روش خروار ها خاک ریختی... عمرا دیگه به یاد بیاریشون... غیر ممکنه دیگه حتی بهشون فکر کنی... ولی زهی خیال باطل... با یه اتفاق... یه عکس... یه آهنگ... یه متن... یا یه هرچیز دیگه ای... مثل آپارات همه چیز برات میره رو پرده... انگار همین دیروز بوده... با همون کیفیت... اینجاست که هم دلت می خواد...هم دلت نمی خواد... اینجاست که یه تیکه گوشت گوپ گوپی،گند میزنه به همه چیز... [ چهارشنبه 98/8/8 ] [ 11:10 عصر ] [ fatemeh1023 ]
[ نظر ]
پر از آشوبم... مانند موجی که مدام به دیواره صخره برخورد میکند... برخورد؟؟؟ شاید این برخورد های پی در پی عمدی باشد... آرام باش دریای من... تا به حال ندیده ام دریایی را که بدون باران تمام شده باشد... و ندیده ام صحرایی را که با باران دریا شده باشد... آرام باش.... [ چهارشنبه 98/8/8 ] [ 6:46 عصر ] [ fatemeh1023 ]
[ نظر ]
زمستان بود و برفی سخت و سوزی سرد... در میان شعله ی زرد بخاری گویی دل من میسوزد... شاید این قطره سرد که ز میان آسمان بر سر پنجره ای خشک فرو می افتد اشک لرزان من است... شاید آن چلچله ی غم زده ی روی درخت یا که این گنجشکک سرما زده دل غمگین من است... چه میداند کسی؟ شاید این سرمایی طاقت فرسای شهر یا نگاه محزون آسمان شایدم این سکوت مرگ بار خیابان انعکاس آه من است...
[ چهارشنبه 98/8/8 ] [ 4:33 عصر ] [ fatemeh1023 ]
[ نظر ]
دلگیرم،میگریم،میخشکم،میمیرم... نفس هایم بسی تنگ است... _چرا؟ _چون لحظه ها،اندیشه هایم پر ز آهنگ است... وز آن چین و شکن هایی که بررخسار روزهایم فتادست... اعمالم کمی کمرنگ و خاموش،وبیش سرد و بسی لنگ است... _چه آهنگی؟ _تامل اندکی...اندک درنگی... نمی آید به یادت آن قضاوت های یک سو و فشنگی؟! همان آهنگ حکم تندو تلخت که تحمیلی مرا در شنیدارش فکندی... و تو چه میدانی...؟ چه میدانی...؟ چه میدانی...؟! :( [ چهارشنبه 98/8/8 ] [ 4:27 عصر ] [ fatemeh1023 ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |