سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های...
 
قالب وبلاگ

خاطرات را به دست باد میدهم...

تا آنها هم مثل من پرواز را بیاموزند...

و سرمست از پروازی عاشقانه....

ولی صد حیف که باد زود مسافرانش را پیاده می کند و مسافران بیچاره...

سقوطی عاشقانه را تجربه می کنند...

سقوطی همراه با درد...انزجار...و بیزاری از همه...

بیزاری از همه ی مردم شهر...

مردمانی که فقط صورتکی بیش نیستند...

مردمانی که در نهایت چشمانت را جستجو می کنند...تا غمی بیابند...

تا اشتباهی در دفتر سرنوشتت پیدا کنند...

تا همانجا روی احساس و همه چیزت با خودکار قرمز بی رحم خط بکشند و نمره صفر بدهند...

آنگاه...

تو هر روز به دفترت می نگری و گریه می کنی...

حتی اگر صد صفحه هم بگذرد باز توی آدمیزاد برمی گردی و گذشته ات را شخم میزنی...

و پا به پای آن گریه...

و یک روز می بینی که به صفحه ی آخر دفترت رسیده ای و میپنداری که فرصت تمام....

همانجا دفتر تقدیرت را پاره می کنی....آن هم بخاطر یک صفحه...

و دریغ از آنکه شاید...

دفتر تقدیرت جلد دوم هم داشته باشد...


[ دوشنبه 98/9/25 ] [ 6:17 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

کم کم از پله ها میای پایین و میرسی به نقطه مقابل تصورت از خودت...

کنار میای که توان بالا رفتن رو از دست دادی...

آروم پات رو پس میکشی...و...پله قبل...

دقیقا میشی همون وجودی که یه عمر ازش بیزار بودی...و حتما اعتقاد داشتی که در هر شرایطی متفاوت از این خواهی شد...

ولی سیاهی شخصیت خیالیت مثل یه قطره جوهر که توی لیوان وجودت چکیده شده،خیلی بی سروصدا و چشم نواز منبسط میشه و لا به لای همه ذراتت قرار میگیره...و...قطره بعد...

به ریشه ها نگاه میکنی و خغه شدن تدریجی شون رو توی حجم خنده های مستگونه و بغض های بی دلیل میبینی...

تبر توی دست شاخه هاست...و لبه هاش جز ریشه به جایی ساییده نمیشه...و...ضربه بعد...

 

 

 


[ دوشنبه 98/9/25 ] [ 1:21 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

باران؛

شیشه ی پنجره را باران شست...

از دل من اما...

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟!!!

آسمان سربی رنگ...

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ...

می پرد مرغ نگاهم تا دور...

وای،باران...

باران؛

پر مرغان نگاهم را شست...

خواب رویای فراموشی هاست...

خواب را دریابم...

که در ان دولت خاموشی هاست...

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها میبینم...

و ندانی که به من می گوید:

گرچه شب تاریک است

دل قوی دار،سحر نزدیک است...

دل من در دل شب...

خواب پروانه شدن می بیند...

مهر صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا می چیند...

 

 

حمید مصدق

قصیده آبی خاکستری سیاه...

پیشنهاد میدم کاملشو بخونین...


[ دوشنبه 98/9/25 ] [ 1:0 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

بیشتر آدم ها می آیند و می روند...

عین رودخانه های فصلی...

اما کسی به رودخانه های فصلی توجهی نمی کند...

کسی نامی بر آنها نمی گذارد...

حتی فراموش می کنی که اصلا کی آمده و رفته اند...

انسان های واقعی،انسان های ماندگار،اقیانوس اند...

حتی اگر هزاران سال پیش خشک شده باشند،هنوز هم همه ی مردم نام آنها را به یاد دارند...

هنوز می دانند که فلان زمان و فلان مکان،اقیانوسی وجود داشته؛اقیانوسی نیلگون و زلال و بی انتها...

اما اقیانوس ها اندک اند...

و زندگی پر شده از رودخانه های فصلی...آدم های فصلی...

چه می شود کرد...زندگی همین است دیگر...

حتی اگر به یک رودخانه فصلی هم بخواهی میتوانی دل ببندی...

اما مراقب باش به کدام رودخانه فصلی...

اقلا به رودخانه ای که گل آلود و سیلابی نباشد...

وگرنه یک روز چشمانت را باز میکنی و می بینی...

می بینی تمام زندگی ات را ویران کرده و با خود برده است...

و تو میمانی و انبوهی از گل و لای که با هیچ چیزی از زندگیت نمی توانی انها را پاک کنی...

.

.

.

.

.

#بابک_زمانی

#بعد_از_ابر


[ جمعه 98/9/22 ] [ 7:16 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

خـــــــــوب مــــــــــــــــن...

همین جا درون شعرهایم بمان...

تا وسوسه ی دوستت دارم های دروغین آدمها مرا با خود نبرد!!!

به سرزمین های دور احساس!!!

من اینجا هرروز با تو عاشقی میکنم بی انتها...

شعرهایم بهانه ایست برای ما شدن دست هایمان...

خـــــــــوب مــــــــــــــن...دوستت دارم:)


[ چهارشنبه 98/9/13 ] [ 11:29 صبح ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

میان من و تو فاصله یک باران ست...

و خیالت که مرا از پنجره میگیرد...

و میبرد قدم زنان تا عشق...

میرسم به تو با تن پوشی از آغوش...

و دست هایی پر از طراوت نخستین درود...

گل سرخی که گلبرگ گلبرگ...

در صدای عطرها هجا میکند تو را...

میان من و تو فاصله یک باران است...


[ سه شنبه 98/9/12 ] [ 6:40 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

من بودم و یه "پاییز"

سه ماه سال رو سر میکردم تا برسم بهش...

میدونی چرا؟

«چون "پاییز"همش شبه»

همه خواب...

تو بیدار...

شب نشینی با آیدا و شاملو...

نمیدونی که چه لذتی داشت...

انار دون میکردی...

کنار کورسوی چراغ«خاموش روشن ستاره میشمردی»

زیر اولین بارون"پاییزی"

این سر تا اون سر شهر قدم میزدی...

تنهای تنها...

با یاد یه رفیق...!

راهتو کج میکردی میرفتی زیر درختا رو برگا...

قدم میزدی...

خش خش...

یه جور هم صحبتی بود باهاشون...!

آی که نمیدونی چه درد و دلی میکردن...

از مرگ غم انگیزشون...

از بی معرفتی درخت...

از هوای برگ تازه...

باید بودی و میدیدی و پا به پاشون اشک میریختی...!

نمیدونی که چه لذتی داشت...

وقتی اولین برف سال "پاییز"بود...


یجورایی محاسن "پاییز" کامل میشد...!

مهر میرفت...آبان میومد...وای از آذر...

روزا میگذشت و قدم به قدم با "پاییز" مهر دوست بیشتر مینشست به دل...

"پاییز" بود و نارنگیاش...

دلبرونه های "پاییزی"

واسه همینه که "پاییز" شده پادشاه فصل ها...


[ شنبه 98/9/9 ] [ 8:15 صبح ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 60739