چقد این لحظات پر از حسم!..
پر از حس غریبه بودنم با خود،
دورترینم
و
تنهاترین!
حالتی پیش امده ک عمیقا تفال!میزنم در جای جای درونم..
چقدر سوت و کور!
چقدر خالی!
چقدر ناشناخته و
پر از حسِ...؟؟
اره حسایی ک علامت سوال بزرگی کنارشونه
و داشته هایی ک ندارمشون!!
میفهمی ان حس غریبگی ک گفتم؟
حالا ی وحشت زدگی هم تکرار کن!
انقدر ناشناخته بودن درونم زجر اور است ک وحشت افتاده جانم
از لرزش دستانم
ضربان کوبنده قلبم
تبِ بی سر و ته
سردیِ ب مانند سردی یک جنازه!ک میپاشد ب تنم...
چ بگویم؟!
من مدام از خویش میگریزم....
این گریختن
با هی رفتن از خویش و ب خود امدن،همراه است
...
همینقدر غریبه ام
همینقدر زجر اور است غریبه بودن!
اگر در دیاری جز دیار اندرون غریبه ایی،
خوشبحالت!
فرصت بیشتری داری غریبگی درونت را بفهمی...