یه حالی هست که انگار ، تا خرخره غرق تفکر کتاب ها بشی و بعد ؛ یهو بوم!
از اون متفکر منفعل افسرده ی عصبی ، بشی کسی که حماقت رو انداخته گردنش و باب اسفنجی میبینه.
و دوباره بوم!
میشی مفلوک؛ کز کرده زیر شیر آب سرد ؛ نشسته در گوشه ی حمام ؛ لباس هایش همه خیس شده زیر باران دوش،
و سیگاری گرفته در دست و کتابی در بغل و هر خط از کتاب را که میخواند ، گویی تفکرات هجمه برآورده حمله میکنند به روان و هر پوک ، انگار : "آرامتر مغزم رفت"
و دوباره آن صدای زیبای " بوم"!
مفلوک آبکشیده میشود وحشی در نقاب آرامش و آرام در نقاب خشم ؛ گویی عقل عنان قلب را بدست آورده و قلب از اعتراض ، نعره میزند دریده خاطر باشی
و تمام اینها با یک بوم دیگر انگار کیلومتر ها دورمیشوند.
حالا تویی و زل زده به آینه . از سر و وضعت پیداست خواب بوده ای.
میروی پی روزمره
مثل روزمره
تفاوتی اندک میان روزمره ها! وآن این است که خارج روزمره ی اشتباه را به کتک میگیری؛ و فریاد میزنی :
" خفه ! " و دست احترام تکان میدهی سمت کوی عاشقان و مشت ها را روانه میکنی پی مدعیان عشق
خفه؛ لبخند و روزمره و دوباره تا کی؟..