نوشته های... |
محبوبم... امروز هم بی دیدار تو گذشت. چشم دارد به ندیدنت عادت می کند؛ زبان نامت را به سختی در دهانم می چرخاند؛ دست ها بلا استفاده و گوش هایم صدایت را ... روزگار غریبی ست و درد هر بار یکی از اعضای تنم را احاطه می کند. شاید برای همین است که قلب و مغزم، با آنکه همیشه کنار تواَند؛ بیقراری هم می کنند. قلب... مثل مادری که جنگ، جنازه ی فرزندش را هنوز پس نداده است و مغز... چون پدری که در تنهایی و خلوتش، به آرامی می گرید. چه تشبیه مسرت بخشی...! که هربار به یادم خواهد آورد ... " هرگز، فراموش نخواهی شد ..." بالاخره ی روز... ی جا... میشه... [ چهارشنبه 99/4/4 ] [ 5:30 عصر ] [ fatemeh1023 ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |