-حالت خوبه؟
+نظر تو چیه؟
-نمیدونم، میدونی سخته که درکت کنم
+اشکالی نداره
-حالا داری چیکار میکنی؟
+دنبال یه جاییم که خاکش خوب باشه
-برای چی؟
+راستش این همه بار رو دیگه نمیتونم حمل کنم، کمرم شکسته زیر این همه بار
-اینا که چیزی نیستش بابا
+اره برای تو چیزی نیست، ولی برای من خیلی سنگینه!
-اینم یه حرفیه، چرا انقدر قیافت زخمی شده، مریض شدی؟
+نه
-پس چی؟
+بیخیال
-بگو دیگه
+بلاهایی که سرم اومده و سر خودم اوردم اینطوریم کرده!
-آها، خب به حرفای من گوش نکردی که!
+حالا الان وقت سرزنشه؟ باید اینا رو اول یه جایی دفن کنم، خیلی برام سنگینه!
-بیااینجا، خوبه ها!
+باشه
-چشات چرا قرمزه انقد؟ خیلی گریه میکنی؟
+زور میزنم گریه کنم اما نمیشه، قرمزی چشامم از فشار ایناس!
-خیلی سختی میکشیا!
+نه، من ظرفیتم کمه، تو ظرفیتت زیاده اینطوری میگی
-کارت تموم شد؟
+نه هنوز
-دیگه میخوای چیکار کنی؟
+تو که مغزی بگو چیکار کنم انقد بلا سرم نیادش!
-چه عجب، از ما هم نظر خواستی!
+من نمیتونم اینطوری نباشم
-خب برو یه چارپایه بیار با یه طناب
+باشه
-خودتو دار بزن و بُکش، اینطوری منم ازت در اَمونم!
+درست میگی، چرا به فکر خودم نرسید؟
-چون تو هیچوقت به من گوش نکردی
+از این به بعد تو جای منو میگیری : )
-اگه بهم گوش میکردی اینطوری نمیشدش
+اشکالی نداره : )
-آماده ای؟
+اره
-یه سوال فقط ازت میپرسم
+بگو
-اونایی که اذیتت کردن رو میبخشی؟
+کسی مگه منو اذیت کرده؟ من که یادم نمیاد!
-به خاطر خودت نه، به خاطر خودم این کارو میکنم تا اِنقد چوب احمق بودنتو نخورم!
صدای برخورد قطرات آب که از دوش بر روی گوشم میچکد، من را به خود میاورد. بلند میشوم و دوش را میبندم. حوله را برمیدارم و به دور خود میپیچم. در آینه نگاهی به خود میندازم. صورتم لبخند را فراموش کرده است.
نزدیک پنجره میروم و بیرون را تماشا میکنم. کلاغی را که سعی در ساختن لانه ای با چند قطعه سنگ و چوب دارد، میبینم.
می آیم که برگردم و لباس هایم را بپوشم، چشمانم به گل های پژمرده ی باغچه ِامان می افتد.
لبخند بر لبانم مینشیند.