نوشته های... |
کم کم از پله ها میای پایین و میرسی به نقطه مقابل تصورت از خودت... کنار میای که توان بالا رفتن رو از دست دادی... آروم پات رو پس میکشی...و...پله قبل... دقیقا میشی همون وجودی که یه عمر ازش بیزار بودی...و حتما اعتقاد داشتی که در هر شرایطی متفاوت از این خواهی شد... ولی سیاهی شخصیت خیالیت مثل یه قطره جوهر که توی لیوان وجودت چکیده شده،خیلی بی سروصدا و چشم نواز منبسط میشه و لا به لای همه ذراتت قرار میگیره...و...قطره بعد... به ریشه ها نگاه میکنی و خغه شدن تدریجی شون رو توی حجم خنده های مستگونه و بغض های بی دلیل میبینی... تبر توی دست شاخه هاست...و لبه هاش جز ریشه به جایی ساییده نمیشه...و...ضربه بعد...
[ دوشنبه 98/9/25 ] [ 1:21 عصر ] [ fatemeh1023 ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |