سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های...
 
قالب وبلاگ

من بودم و یه "پاییز"

سه ماه سال رو سر میکردم تا برسم بهش...

میدونی چرا؟

«چون "پاییز"همش شبه»

همه خواب...

تو بیدار...

شب نشینی با آیدا و شاملو...

نمیدونی که چه لذتی داشت...

انار دون میکردی...

کنار کورسوی چراغ«خاموش روشن ستاره میشمردی»

زیر اولین بارون"پاییزی"

این سر تا اون سر شهر قدم میزدی...

تنهای تنها...

با یاد یه رفیق...!

راهتو کج میکردی میرفتی زیر درختا رو برگا...

قدم میزدی...

خش خش...

یه جور هم صحبتی بود باهاشون...!

آی که نمیدونی چه درد و دلی میکردن...

از مرگ غم انگیزشون...

از بی معرفتی درخت...

از هوای برگ تازه...

باید بودی و میدیدی و پا به پاشون اشک میریختی...!

نمیدونی که چه لذتی داشت...

وقتی اولین برف سال "پاییز"بود...


یجورایی محاسن "پاییز" کامل میشد...!

مهر میرفت...آبان میومد...وای از آذر...

روزا میگذشت و قدم به قدم با "پاییز" مهر دوست بیشتر مینشست به دل...

"پاییز" بود و نارنگیاش...

دلبرونه های "پاییزی"

واسه همینه که "پاییز" شده پادشاه فصل ها...


[ شنبه 98/9/9 ] [ 8:15 صبح ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 30
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 60765