سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های...
 
قالب وبلاگ

به دنیا آمده ام،ثابت بمانم؟

تا ابد؟ هرروز؟

زندگانیم چه شد؟

گره خوردم،در یک نقطه...

شدم آرام و افسرده...

توقف کرده ام در جای...

توقف کرده ام هرروز و هرساله...

که درجا میزنم هر روز و هر شب را...چرا؟؟؟

که هرچه کوششی کردم،

جنبشی نیست و نمیبینم...

و دنیایم چه شد امروز؟؟

چه شد دیروز و فردا را؟؟؟

و میخواستم،خودم باشم...

قوی باشم...

زنم دستان لرزانم...

کنم تکیه بر زانو و برخیزم...

و ترسیدم؟!!

ترسیدم تا سرم آمد؟

ندانستم نفهمیدم...

گذشتند سال ها بیخود...

و نبود آنطور که میدیدم...

درون خواب...

در رویا...

من ماندم و تکرار ساعت ها...

روز ها...سال ها...

گذر فصل ها...

پاییز و زمستان را...

و مثل خواب...

و مثل پلک بر هم زدنی،رد شد...

درون قاب آیینه،

برایم آشناست خیلی...

چشمانم...

و با این حال،غریبی میکند چهره...

شدم تحقیر،شدم خسته...

شدم درمانده و بسته...

و مثل مرگ...

صفحه های زندگی بهم خوردند...

مثل جنگ سنگ،با سنگ...

و نالانم...

و رسیده کارد بر استخوانم...

عقب رفتن بسی سخت است...

میان آن همه کوشش...میان سیل غم هایم...

تحمل میکنم بازم...

می دویدم با قدرت و پرشور...

با هزار انگیزه ی اجبار...

و من هر لحظه را انگار...

می دویدم برعکس!!

سرد است آن لحظه،

که بیدار شوی و در خوابی،

و فریادی زنی از ترس،

کمک خواهی...کمک خواهی...

نداری اعتماد بر خود...

و هر روزت شود پندار وارونه...

دروغی بـــــــس،زیباتر...

به از فردا،به از دیروز...

همان لحظه مروری شد...

از این ایام...

شدی خیره به یک نقطه...

و خنثی می شوی تا جان...

این تو هستی که میدانی...

چه خواهد شد...

بهار و فصل تابستان...

مثل یک ماهی...

تقلا میکند هر صبح و هر شب را...

میان تنگ رنگینش...

تقلا میکند هر صبح و هر شب را...

دری هرگز نمیابد...

دری هرگز برای آنچه در خوابش،

برای آنچه در رویا

برای آرزوهایش

گمان کرده،نمیابد...

به دنیا آمدم تا کی؟؟

بمانیم بر سر نطفه...

تقلا میکنم هر صبح و هرشب را...

دری باید بیابم من...

میان این همه رویا...

میان این همه رنجش...

میان ان همه نجوا...

شبانگاه ها میان ابر

میان ماه...

سرش بر سجده میکوبد!!

دری باشد از آن بالا،از این پایین...

درونم میشود آشوب چند ساله...

امیدم میرود هر شب...

و باز می آید هر سحر تا صبح...

حرف ها دارد...

زندگی با من...

نمی گوید...!!!

نشانم میدهد هر دم...

نمیفهمم،نفهمیدم!

نمیذارد

که آسان بگذری از او

وز پله های کوچک و سردش...

خودت را میزنی بر خواب!!

که انگارش نمیبینی...نمیفهمی!!

و تا باشد چنین حالت...

دری بازش نمیابی...

نه آن بالا،نه آن پایین...

فروخورده شوی هر روز و هر شب را...

بیاد آور عکس چشمانت

فرو خوردی بغض و خندیدی...

فرو رفتی میان مه...

میان غم...

بس است دیگر...

بس است دیگر...

باز نمیگردد،سال های رفته ات بر صبر...

نشد از راه دیگر رفت...

زندگی زهرش شده کاری...

رفته ام بر باد...

و حالا سخت میفهمم...

گذشتن از پس این پله ها،در ها...

فقط"یک"چیز می خواهد...

خودت را بنداز در باد...

رها انگار...

تمام زجرهایش...

از این پس میشود شیدا...

نترس!دیگر گریز از راه دیگر را نمی خواهد!!

فقط آرام...فقط خنثی

فقط"بخشیدن"خود را...

ببند چشمای زیبایت...

قدم بگذار در این ترست...

میخورد باد خنک بر پلک چشمانت...

شود پنهان غم دیرینه ات زین ترس...

قدم بگذار در این ساحل...

تنفس کن هوایش را...

و پا بگذار بر این شن های سرد آب...

بگشا چشم،در این ساحل...

غم انگیز است...

تمام سال های رفته ات،امااا...!!!

همش تکرار این ایام...

همش تکرار این غم ها...

خودت بودی که ترسیدی...

قبولش کن،قبولش کن...

و صادق هرچه صادق تر...

هرچه کردی،بارها بر خود...

قبولش کن،ببخش خود را...

ببخش چشمان گرمت را...

بگیر آن قلب تنهایت،میان گرم دستانت...

ببند چشمان خیست را و حس کن قلب گرمت را...

لیاقت ارزشی داری که خود هیچش نمیدانی...

بگرد در خود...بگرد در قلب زیبایت...

بیاب آن گوهر نایاب...

بخواه از ایزد یکتا...

بگویش آنچه می خواهی...

بخواه آن قدرت والا...

بخواه انجام کاری را...

و دیگر خوب میدانی نداری هیچ ترسی...

قدم بگذار در آنچه میترسی...

اگر دیدی توقف کرده ای در سال یا در ماه...

توقف کرده ای در روز و شب هایت...

فقط بنگر که این راز نهانش چیست؟

این همه تکرار،از برای چیست؟

زندگی از تو چه میخواهد؟

چه چیز را میکند تکرار...

تا بفهمی بارها آن را...

بفهم آن را...

بفهم آن را...


[ شنبه 98/10/7 ] [ 12:47 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی

بشنود یک نفر از نامزدش دل برده...

مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی

که به پرونده ی جرم پسرش برخورده...

خسته ام مثل پسر بچه که در جای شلوغ

بین دعوای پدر مادر خود گم شده است...

خسته مثل زن راضی شده به مهر طلاق

که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است...

خسته مثل پدری که پسر معتادش

غرق در درد خماری شده فریاد زده...

مثل یک پیرزنی که شده سرباز عروس

پسرش پیش زنش بر سر او داد زده...

خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم

دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است...

مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند

زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است...

خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه

که کسی غیر پرستار سراغش نرود...

خسته ام بیشتر از پیرزنی تنها که

عید باشد نوه اش سمت اتاقش نرود...

خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید

غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است...

شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید

در پی معجزه ای راهی مشهد شده است...

 


[ شنبه 98/10/7 ] [ 12:4 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

نه ساعتی به وقت زمستان

برای احساساتم وجود دارد...

و نه ساعتی به وقت تابستان

برای شور و شوق من...

همه ی ساعت های دنیا

در یک زمان به صدا در می آیند...

وقتی که قرار من و تو از راه می رسد...

همه ی ساعت های دنیا

در یک زمان از صدا می افتند...

وقتی که بارانی ات را بر میداری...

و دور می شوی...


[ سه شنبه 98/10/3 ] [ 8:45 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 60742