سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های...
 
قالب وبلاگ
[ شنبه 99/4/14 ] [ 4:13 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ بدون نظر ]

+آهااااای خدا.وقت امتحانم تموم نشده؟!
نه.اگر شده بود که ورقم رو میگرفتی!!

+آهاااای دنیا.صدامو میشنوی؟!
نه.اگر میشنیدی که این بازی رو تموم میکردی!!

+آهاااای آدما.منو میبینین؟!
نه.اگرمی دیدین که منو با ظرف چینی اشتباه نمی گرفتین!!

آهااااااای آسمون.تومیشه منو ببینی؟صدامو بشنوی؟دردامو بفهمی؟باهام باشی؟
حداقل تو بیا...توبیا ابری شو.توبیابارونی شو....
باباخستهشدم خسته..میفهمی چی میگم! خ س ت ه
هیچکس صدای التماس هامو رو نشنید.همین یه بار توبیا بشو گوش شنوا برام.خواهش میکنم!!!
........
اصلا بیا یه قراری بزاریم:"ابری شدن باتو. گریه بامن." هوووم؟؟؟؟؟موافقی؟؟؟؟؟
.
.
.
ولی آسمون جون میدونی چیه؟؟!!!
من هم ابری هستم هم بارونی..ولی همپای ندارم....!!
اصلا میدونی چیه؟؟!!
هیچی ازت نمیخوام!!!!
فقط بیا وهمپای ابری شدن و بارونی شدنم باش:)
فقط همین...همین وهمین...


[ پنج شنبه 99/4/5 ] [ 2:30 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ بدون نظر ]

کسی چه میداند؟!!
کسی از دل دیگری چه خبر دارد؟!!
گاهی غوغا..
گاهی شادی..!!
گاهی برخلاف نیاز غمگین..!!
و گاهی برخلاف نیاز شاد..!!
گاهی برخلاف ظاهر پشیمان..!!
و گاهی برخلاف ظاهر ، حق به جانب...!!
دل..
دل است..
منطق...نه!
گاهی از عزیزان انتظاراتی هست...
که تنها سودش ناراحتی خویش است و بس...!
به راستی هروقت این جمله««نه به انتظار کسی و نه انتظار از کسی»» را میبینم،، دیگر دلخوری برایم جایی ندارد...


[ پنج شنبه 99/4/5 ] [ 2:19 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ یک نظر ]

صدای خورد شدنم را شنیدم واقعیتش نمیدانم که چه چیز باعث گریه های شبانه ام شدحرف ها؟ کنایه ها؟ توهین های ریز ودرشت؟ دیگر گم کرده بودم دلیل گریه هایم را
دیگرمن همان دختر خنده روی گذشته نبودم من پیرزنانه رفتار میکردم انگار نه انگار فقط 16سال داشتم
تا به خودم آمدم کار از کار گذشته بود دنیایی بر سرم خراب شد
گفتم نه تسلیم نمیشوم کوتاه نمی آیم در برابر سیاهی ها گذشت میکنم و سعی میکنم رود باشم
شاید دلیل گذشت کردن هایم این بود که میدانستم سیاهی ها قصد جانم را کرده و کوتاه بیا نیست کمی عقب کشیدم اما سیاهی های زندگیم دیگر داشتند روحم را به سلطه در می آوردند
روزی چشم باز کردم و در کمال تعجب خود را ضعیف تر از همیشه روی تختی با ملحفه سفید دیدم. ترسیدم که خدایا مگر کوتاه نیامدم ؟ پس اینجا چه میکنم؟ من قرار بود روزگار بهتر شود پس چه شد؟ چند روزی زندانی بستر شدمو همدم رنگ های سفید بی روح شدم
نمیدانم چه شد در آن زندان سفید رنگ اما بعد از آزادی از آن دیگر با همه خستگی هایم قصد سازش و رها کردن سیاهی ها را نداشتم
باخود گفتم: سیاهی مگر گذشت میفهمدکه گذشت کنم؟ سیاهی متکبرانه روحت را تسخیر میکند و خودش در گوشه ای ذره ذره آب شدنت را میبیند
پس بر خلاف 16سال قبل زندگیم تصمیم گرفتم که سیاهی را تا آخر عمر سیاهی بدانم از او نگذرم و اجازه ندهم که دنیایم را ویران کند
بعد از آن چند باری با سیاهی بازی کردم
همین قدر میدانم که روحم را در قمار با او باختم
نه یک بار بلکه چندین و چند بار
بعضی سیاهی ها قابل گذشت نیستند حتی اگر به ظاهر از زندگی آدم پاک شوند
تا روزی که چشم از این دنیای پر از سیاهی ببندی باید ازآنها بترسی



[ پنج شنبه 99/4/5 ] [ 2:15 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ بدون نظر ]

کاش روی پیشونی آدمایی که دارن زیربار غصه‌هاشون له میشن
یه چیزی نوشته بود تا بقیه کمی مراعاتشونو میکردن.
مثلا نوشته بود: این آقا دارد از صدمین جایی که فرم پر کرده و استخدام نشده برمیگردد، این خانم سالهاست بغل نشده،
این آقا را دارند میگذارند خانه‌ی سالمندان،
این خانم مادرش مریضی صعب‌العلاج دارد،
این آقا قول داده تابستان برای پسرش دوچرخه بخرد
ولی پول ندارد، این خانم تا حالا کسی عاشقش نشده،
این آقا خیلی حالش بد است و اگر یقه‌اش را بگیرید امشب
خودش را میکشد... این آدم شکستنی‌ست...


[ چهارشنبه 99/4/4 ] [ 5:35 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ یک نظر ]

محبوبم...

امروز هم بی دیدار تو گذشت. چشم دارد به ندیدنت عادت می کند؛

زبان نامت را به سختی در دهانم می چرخاند؛ دست ها بلا استفاده و گوش هایم صدایت را ...

روزگار غریبی ست و درد هر بار یکی از اعضای تنم را احاطه می کند.

شاید برای همین است که قلب و مغزم، با آنکه همیشه کنار تواَند؛ بیقراری هم می کنند.

قلب... مثل مادری که جنگ، جنازه ی فرزندش را هنوز پس نداده است

و مغز... چون پدری که در تنهایی و خلوتش، به آرامی می گرید.

چه تشبیه مسرت بخشی...! که هربار به یادم خواهد آورد ...

" هرگز، فراموش نخواهی شد ..."

بالاخره ی روز...

ی جا...

میشه...



[ چهارشنبه 99/4/4 ] [ 5:30 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ بدون نظر ]

چـند وقتـیست همـه دلگـیرند از مـن ...
دلـیل می خـواهند ...
مـدرک می خواهـند برای غـمگین بـودنم ...
برای نـاامید بـودنم ....برای تلـخ شدنم ....
نگـران نبـاشید .... من نـه غـمگین شده ام ..
نـه نـاامید .... نـه تلـخ ......
فقط مدتیـست به دنـبالشان می گردم ....
مدتـیست گـم شده اند ....
صـبرم .... تحـملم ......امـیدهایم .....انـگیزه ام ......

نـمیدانم کدام صـفحه ی قـصه ی سـرگذشتـم جـا گذاشتمشان ....


[ سه شنبه 99/4/3 ] [ 10:21 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ بدون نظر ]

شما ساعت چند هستید؟!

من به وقت شیطنت هایم ده صبحم !

سر حال و آفتابی...

حال خوب بعد از کره و مربای آلبالوی خانگی با نان بربری ترد محله مان

که ختم میشود به یک استکان چای با عطر گل محمدی

به وقت جدیت اما دوازده ظهرم !

به سختی و تیزی آفتابش

با یک جفت چشم تخس و نگاهی نفوذپذیر

با شدت هرچه تمام تر میتابم به آنچه که میخواهمش

کسل که باشم سه عصرم !

اصلا بلاتکلیف...

بی حوصله مثل دوچرخه ی سالم خاک خورده ی گوشه انبار که بلااستفاده مانده و ساکن و ساکت

سکوت مشغله ی من است وقتی به وقت سه عصر باشم

به وقت بغض و دلخوری اما تنظیمم روی ساعت غروب !

حال و هوایی نه چندان روشن و رو به تاریکی...

با چشمهایی گرفته و تیره تر از همیشه هام

در این وقت میتوانم تنهاترین دختر قرن اخیر باشم شاید...شکننده ترین هم...

و ترس...ترس من خود دوازده شب است !

انگار وحشت جیغ تنهایی دختری در خیابان که سایه ای پشت سرش حس کرده باشد

ترس من تاریک ترین ساعت من است

تپش بی امان قلبی ست پس از بیدار شدن با صدای ناگهانی زنگ تلفن خانه وسط خواب و در نهایت لرزش صدای آن طرف خط...

آرامش و مهربانی هام اما چهار صبح است !

آرام به همراه خنکای نسیمی که میپیچد توی دلم

با چشمهایی روشن تر از همیشه که حتی میتوان در آن ستاره رصد کرد و قرن ها درش خیره ماند

میتوانم به بخشندگی مهتاب باشم که عاشقی بنشیند زیر نورم و کوچه ی مشیری را زمزمه کند

اما تمام این ساعاتی که گفتم برای بهار و تابستان و زمستانند ! پاییز فرق دارد...

حالا تو بگو

تو چه ساعتی هستی ؟


[ سه شنبه 99/4/3 ] [ 10:9 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ بدون نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 272
کل بازدیدها: 61009