سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های...
 
قالب وبلاگ

گاهی به یک نقطه ای از زندگی میرسی به اسم "توقف مطلق "
نه راه پس داری و
نه راه پیش
میمانی
میمانی وسطِ وسطِ برزخ زندگی
نمیدانی چه کاری کنی
نمیدانی خوب یعنی چه!
بد یعنی چه!
به جایی میرسی که هیچ "نمیدانی"
توقف مطلق یعنی ندانی
کجایی
چه کنی
و چه خواهد شد
یعنی یک"نمیدانم چه خواهدشد" به معنای واقعی کلمه!
فقط نیاز به این داری یک نفر زیرِ کادرِ زندگی ات بزند
"چند سال بعد"...


[ جمعه 99/8/30 ] [ 1:29 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

گفت: چشماتو ببند، باز کن؛??
سهـ کلمهــ‌ایـ رو بنویــس کهـ تعریــفش میــ‌کنهــ. ???

+نوشتم: شراب، آزردگیــ، فراق. ??????
+نوشتم خواستن، ابتلا، نخواستن. ??:|??
+نوشتم بوسهــ، رابطهــ، وداع. :|...
+نوشتم آغوش، نوازش، خشم.
خط زدم هــمهـ رو،
داشتم دکتر رو عاشق lطُl میــ‌کردم....

  • نوشتم جان من است او....?

دکتر گفت ایــن چهــارتا کلمهـ شد...?
گفتم من رو حذف کن، من رو هــمهـ حذف میــ‌کنن، عادت دارم....ll:??♣
لبخند زد و برام قرص‌هــایـ تازهـ نوشت، کهـ یــکیــش آبیــهـ ،
رنگیـ کهـ دوست داشتیــ....????

تو چیــ؟
تو بلدیـ کسیـ رو کهـ دوست داریـ تو سهـ کلمهـ تعریــف کنیــ؟ ????


[ شنبه 99/8/17 ] [ 6:48 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

چقد این لحظات پر از حسم!..
پر از حس غریبه بودنم با خود،
دورترینم
و
تنهاترین!
حالتی پیش امده ک عمیقا تفال!میزنم در جای جای درونم..
چقدر سوت و کور!
چقدر خالی!
چقدر ناشناخته و
پر از حسِ...؟؟
اره حسایی ک علامت سوال بزرگی کنارشونه
و داشته هایی ک ندارمشون!!
میفهمی ان حس غریبگی ک گفتم؟
حالا ی وحشت زدگی هم تکرار کن!
انقدر ناشناخته بودن درونم زجر اور است ک وحشت افتاده جانم
از لرزش دستانم
ضربان کوبنده قلبم
تبِ بی سر و ته
سردیِ ب مانند سردی یک جنازه!ک میپاشد ب تنم...
چ بگویم؟!
من مدام از خویش میگریزم....
این گریختن
با هی رفتن از خویش و ب خود امدن،همراه است
...
همینقدر غریبه ام
همینقدر زجر اور است غریبه بودن!
اگر در دیاری جز دیار اندرون غریبه ایی،
خوشبحالت!
فرصت بیشتری داری غریبگی درونت را بفهمی...


[ شنبه 99/8/10 ] [ 6:47 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

قصه لیلی ومجنون را که شنیده ای؟؟!!
همان قصه معروف عاشقی!!
لیلی و مجنونی که تحمل لحظه ای دوری از هم را نداشتند,
و آدم های اطرافشان که برای جدایی انها سر و گردن می شکستند
نمیدانستند که با این کارها باعث پیوند محکم تری بین لیلی و مجنون میشد:)

خیلی خنده دار است...

حالا حکایت من و نقاب روی صورتم شده همین حکایت لیلی و مجنون!!!

 آدمهانمی دانند که این روزها نقاب بی خیالی را به صورتم چسبانده ام که حتی برای لحظه ای از من جدا نشود.
آدمها نمی دانند که با حرفها و رفتارهایشان من نقابم را محکم تر نگه میدارم واز همه انها میگذرم
میگذرم
و میگذرم

انقدر میگذرم که خودشان خسته شوند و به قول معروف
 " دست از سرم بردارند "


[ شنبه 99/8/10 ] [ 6:34 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

فلسفه " انسان ماندن " بسی سخت ودشوار و حتی نافهمیدنی!!!!

فلسفه "انسان ماندن" ازآن دست فلسفه هایی است که در هیچ جای دنیا نه تدریس شده
و نه قابل تدریس است!!!!

دانشمندان جهان,هنوز به کشف "چگونه انسان ماندن" دست نیافته اند و حتی از درک آن هم عاجزند!!!!

فلسفه "انسان ماندن" دراین دنیای کذب, پرمشقت وحتی شاید ناممکن باشد!!!!

ما انسانها, فلسفه "انسان ماندن" را به آرزوی محال و دست نیافتنی تبدیل کرده ایم!!!!!

حق با "مولانا"جان است که می گوید:
" دی شیخ با چراغ همی گشت گردشهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست "

#به_وقت_انسان_بودن


[ شنبه 99/8/10 ] [ 6:26 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 60749