سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های...
 
قالب وبلاگ

صفرا ، سودا ، دم ، بلغم
احساس میکنم در من ، دوگانه ی دیگری هم وجود دارد
عشق؛ و خشم
گاهی چنان ماه آسمان زیباست
گاهی چنان گربه ملوس است
گاهی چنان بچه ها دوست داشتنی هستند
گاهی چنان ستاره ها شمردنی هستند
و گاهی ...
گاهی چنان خشم در رگ هایم جاری میشود
که حیران میمانم
این از قوای عاقله است
یا فرای آن
می خواهم بدرم؛
این خوب است ، یا بد

در رگ هایم جاریست
گاهی چنان عاشقانه
و گاهی اینچنین
زیبا ، آن است که خشم هم عاقلانه باشد
و عشق هم عاقلانه باشد
و عقل هم عاشقانه باشد
و این جنگ ها
میان مغز من
و قلبم
خدا میداند که چه زمانی ،به صلح میرسد


[ چهارشنبه 99/5/29 ] [ 12:36 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

یه شبایی تو زندگی هست
که وقتی دفتر خاطرات زندگیتو ورق میزنی
به چیزایی میرسی
که نمیدونی تقدیرت بوده یا تقصیرت.
به آدمایی میرسی، که نمیدونی دردن یا همدرد،
به لحظه هایی که هضمش واس این دل کوچیکت سخته
ب دردایی ک برا سن و سالت بزرگه
به آرزو هایی که توهم شد
رویاهایی که گذشت
به چیزایی که حقت بود
اما شد بخشش
به زخم هایی که با نمک روزگار آغشته شدن
گاهی ادم باید خودشو برداره و
دور تر از این قافله وایسه.
وجودشو از همه ی آدمای اطرافش خالی کنه و
ببینه چه کسی نبودنشو حس میکنه؟
کی حواسش به حال و هواش هست.
سکوت کنه و منتظر بمونه و
ببینه که کدوم ادم با معرفتی برای پیدا کردنش کوچه های تنهایی رو زیر و رو میکنه.
کیه که نگرانت میشه؟
اصا کدوم ادمی برای داشتنت به خودش زحمت میده.
اگر نبودیو دیدی آب از آب روزمَرگیشون تکون نخورد
تعجب نکن!
رسم دنیا همینه که همدیگه رو پیدا نکنیم
هرکسی درد خودشو داره
مشغله ی خودشو داره
باور کنید ذهن ها خستن
قلب ها زخمیَن
زبون ها بستن
اصا بیاید
برا این قلب های زخمی آرزو کنیم
برا این ذهنای خسته
تا لااقل
زندگی واس خودمون لذت بخش تر شه
تا لااقل اونیی رو ک دوسشون داریم خوشحال باشن
اصا میدونی
اگه قرار باشه ما هم مث اونا باشیم
تو دنیا دیگه آدم خوبی پیدا نمیشه
آدما هم همه پیر میشن
میدونی چرا
چون آدما رو ک گذر زمان پیر نمیکنه
آدما تو ی لحظه پیر میشن
شاید
با یه نگاه،با ی حرف با یه جمله،با یه نیومدن ،با ی اتفاق....
آدما رو لحظه ها پیر نمیکنن
آدما رو آدما پیر میکنن

هوای همو داشته باشیم


[ سه شنبه 99/5/21 ] [ 3:30 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

میدانی ادم است دیگر گاهی تلخ میشود ...

نه مثل قهوه که تلخیش لذت دارد ها...نه...

مثل بادام که تلخیش ازار میدهد ...

ادم است دیگر گاهی میزند زیر همه چیز زیر...

تمام قول هایش ...

زیر تمام ارزو هایش .....

میدانی تحمل ادمی هم حدی دارد ...

حد که بگذرد میزند به در بی خیالی ....

و امان از ادم بی خیال....

دنیا را کنار میگذار...

و اندکی...

فقط اندکی میمیری تاابد...


[ سه شنبه 99/5/21 ] [ 3:21 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

#او همان کسی که هیچکس نمیشناستش ولی همه میشناسنش...
هرکسی یک #او دارد...
گاهی میترسی...
ترس وابسته شدن یا رُک بگویم ترس از دست دادن...
گاهی میخندی...
خنده از سر ذوق یا شاید هم خنده به احمق بودن دلت...
گاهی گریه میکنی...
اشک شوق دیدن #او یا نه! اشک آخرین دیدار #او...
گاهی بی تفاوتی...
برای نادیده گرفتن اشتباهات یا شاید هم برای تکراری شدنش...
گاهی میترسی گاهی میخندی گاهی گریه میکنی و گاهی بی تفاوتی...
همه اینها میگذرد اما امان از وقتی دلت بگیرد...
دلیلش نمیتواند از خوشی باشد حتی نمیتواند از ناراحتی باشد ن! فقط از درماندگیست...
درمانده شدن از پاسخ به سوالات مغزت...
درمانده شدن از پاسخ به دلیل بی تفاوتیش...
درمانده شدن از پاسخ به چرا تکراری شدنت...
میدانی درمانده که شوی #او هم درمانت نمیشود...
خودت میمانی و خودت...
و آن وقت است که #او میشود همان کسی که هیچکس نمیشناستش حتی خودت...:))


[ سه شنبه 99/5/21 ] [ 3:16 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

یه حالی هست که انگار ، تا خرخره غرق تفکر کتاب ها بشی و بعد ؛ یهو بوم!
از اون متفکر منفعل افسرده ی عصبی ، بشی کسی که حماقت رو انداخته گردنش و باب اسفنجی میبینه.
و دوباره بوم!
میشی مفلوک؛ کز کرده زیر شیر آب سرد ؛ نشسته در گوشه ی حمام ؛ لباس هایش همه خیس شده زیر باران دوش،
و سیگاری گرفته در دست و کتابی در بغل و هر خط از کتاب را که میخواند ، گویی تفکرات هجمه برآورده حمله میکنند به روان و هر پوک ، انگار : "آرامتر مغزم رفت"
و دوباره آن صدای زیبای " بوم"!
مفلوک آبکشیده میشود وحشی در نقاب آرامش و آرام در نقاب خشم ؛ گویی عقل عنان قلب را بدست آورده و قلب از اعتراض ، نعره میزند دریده خاطر باشی
و تمام اینها با یک بوم دیگر انگار کیلومتر ها دورمیشوند.
حالا تویی و زل زده به آینه . از سر و وضعت پیداست خواب بوده ای.
میروی پی روزمره
مثل روزمره
تفاوتی اندک میان روزمره ها! وآن این است که خارج روزمره ی اشتباه را به کتک میگیری؛ و فریاد میزنی :
" خفه ! " و دست احترام تکان میدهی سمت کوی عاشقان و مشت ها را روانه میکنی پی مدعیان عشق
خفه؛ لبخند و روزمره و دوباره تا کی؟..


[ سه شنبه 99/5/21 ] [ 3:1 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

چقدر خوب است...

چقدر خوب است...

کسی بی دلیل تو را دوست داشته باشد

و هنگامی که از او می پرسی

چرا من را دوست داری؟ 

در جواب بگوید

به خدا نمی دانم چرا اما

این را میدانم که وقتی نباشی

اصلا خوب نیستم!!

چقدر خوب است

آدم یکی را داشته باشد 

هر وقت به او فکر می کند

تمام درد هایش را فراموش کند!

و چقدر خوب است...

این دوست داشتن های بی دلیل 

آدم را آرام و سبک میکند!


[ سه شنبه 99/5/21 ] [ 2:55 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 56831