سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های...
 
قالب وبلاگ

در همین حین که میگفت عصبانی نیستم، ناخنش رو محکم جوید...

انگشتش رعشه زد و خورد به صفحه‌ی موبایل....

آهنگ از هدفون رفت روی اسپیکر...

صدای کر کننده‌ی گیتارهای الکترونیکی با آخرین ولوم پخش شد...

دیافراگم اسپیکر به تکاپو افتاد...

و اکوی نفس و فس فس باد، گوشه‌ی پرده رو حرکت داد...

شیشه‌ی پنجره سوراخ شده بود...

از روی تخت بلند شد که پرده رو بندازه...

بالش تو رفتگی داشت...شاید جای دندان نیش...

تنه زد به میز آرایش...

رژلب‌ها افتادن...

همه‌شون نصفه نیمه بودن...

درست مثل سربازهایی که اسنایپر به صورتشون شلیک کرده...

دیوار هم انبار مشت بود....

گفت مگه نمیگم عصبانی نیستم؟ از اتاقم برو بیرون.


[ یکشنبه 100/2/12 ] [ 4:47 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

نبودی
بودنت را ترسیم کردم
تا تصویرت جایت را پر کند
من چقدر نقاش بدی هستم اما ...
تصویر زشتی شدی
اما من به همان عادت کردم
دیگر نیازی به خودت نیست
تو در اعماق خاطره های من هستی
در شیرین ترین هایش
همانها که هرگز اتفاق نیفتاد
اما او که در خاطراتم است ، او که تو نیستی
من عاشق همان تصویر ذهنی خودم هستم
همان ترسیمی که دارم
و واقعا هم نقاش بدی هستم ؛
اما در این پازل ، این تویی که هیچ جا قرار نمیگیری
و این انتقام من از توست
نمیفهمی ، هیچ وقت
اما من که میفهمم


[ شنبه 99/12/16 ] [ 9:40 صبح ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

سلام خدای خوبم ...?? ?? منم فاطمه ??
...راستش زیاد وقتتو نمیگیرم فقط اومدم دستتو ببوسمو برم ...?? ??
راستشو بخوای قضیه از اونجایی شروع میشه که گفتی فتبارک الله احسن الخالقین ?? ??
بعد یکی یکی آدماتو فرستادی رو این کره خاکی ??
که یکیشون خودم بودم ??
درست تو مرداد 81 منو اوردی رو زمین ??
کوچیک بودم خیلی کوچیک ....??
کم کم بزرگ شدم ....??
و مشکلاتم پابه پای من باهام بزرگ و بزرگ تر شدن ?تا اینکه رسید به یکی از شبای مهرماه ...دلم بدجور گرفته بود ..یادته خدا؟? ?? ??

همون شب که اشک ریختم و باهات حرف زدم ?? ?? 

#سلام خدای خوب خودم ....منو میشناسی ؟؟ ?? ?? من هنوز همون فاطمه کوچیک خودتم ....?? ??
خدیامیدونم از دلم باخبری میدونم میدونی حالم خوب نیست این روزا ...??
نمیدونم چه مرگمه ولی خدایا فک نمیکنی این لباس تنهاییو که برام دوختی خیلی برام بزرگه؟؟؟؟?? ??
خدایا..فاطمه چیز زیادی ازت نمیخواد ?? ...فقط دلش یکی از اون فرشته های قشنگ و مهربونتو میخواد ? ?? ..... از همونایی که وقتی میری بغلشون بازم دلت براشون تنگ میشه ..??
از همونایی که وقتی نگاشون میکنی تو چشای دریاییشون غرق میشی ?? ??
از همونایی که دلت میخواد صداشونو بغل کنی ?? ?
از همونایی از جنس خودتن و هیشکی شبیهشون نیست ....?? ?
خدیا میشه یکی از همینا رو بدی بهم ؟؟ ولیی فقط مال خود خودم باشه ...!!!? ?? ♥
خدایا من منتظر میشینم از اونجایی که عدد 20 برام مقدسه دوست دارم فرشته تو تو همین دقیقه بهم هدیه بدی ..ینی میشه ؟؟؟؟?? ?? ♥ ♥
ارهه یادته خدا ..بعدش با همون حال زار خابیدم که فرداش برم مدرسه?? ??
ظهر که از مدرسه برمیگشتم تو راه خیلی اتفاقی ی عاقا پسری داشت درباره کلاسای کنکور میپرسید ازمون??
عجیب بود برام که چرا از ماها میپرسه مخصوصا که بچه ها میگفتن همه نه ما نرفتیم و اطلاعات غلط میدادن ...??
شروع کردم ب صحبت کردن باهاش چون من تجربه کلاسای موسسات رو داشتم ....?? ??خیلی خوب و با چهره جذابی جوابمو داد و سوالاشو پرسید??
ولی باهمه اینا حس میکردم زیادی تو خودشه ?? ..حس میکردم از این آدمای مغروره ......?? ?? ??

ی عالمه ریش داشت و سنشو زیاد نشون میداد??
یادته خدا؟؟؟؟?? ??
نمی دونم چیشد ولی تا ب خودم اومدم دیدم اون رفته خونشونو من خیره به مسیر رفتنشم .....?? ?
دیدم حسابی منو درگیر خودش کرده ....?? ??
ایندفعه دیدم حسابی اومده تودلی و جای خودشو گرفته دیدم حسم نسبت بهش مثه بقیه نیست   ??

اون وقت روز،سرظهر ساعت 2بعدازظهر تو فکرم بود ......نمیدونم چرا ولی حس کردم میشناسمش? ? ...حس کردم با اینکه دلم پیششه ولی بازم تنگه براش ?? ?
...حس کردم تا حالا هیشکیی شبیهش نیست و هیشکی هم شبیهش نخواهد شد ?? ?? ?? ?? ...
همونی که با اون بودن زمان و ب کلی از یاد بردم ........?? ??
یهویی یاد فرشته افتادم !!!?? ??
ب خودم اومدم ...??
سریع نگاهی به ساعتم انداختم .......? ??
? ساعت دقیقا 2:20 دقیقه بعداز ظهر رو نشون میداد .......?
#اینو تا حالا برای هیشکی تعرییف نکردم ?? حتی خود امین و شاید هیچ کدومتون باورتون نشه ولی برای من اتفاق افتاده و منو دچار یه فرشته ای کرده که از اون روز ب بعد شد
?? همه زندگیم ....??
یه روزه شد همه دارو ندارم?? ?? ....نمیدونم چجوری ولی شد ...?? ??
اره خدا سرتو درد نیارم اومدم بخاطر به دنیا اوردن فرشته زندگیم دستتو ببوسم و بگم [خدایا مرسی که?? فرشتمو ?? به دنیا اوردی و بهم رسوندیش .مرسی خداجونم..]?? ?? 
همونی که روز تولدش انگار روز تولد منه ?? ??
همونی که اگه نباشه منم نیستم ? ♥
همونی که اسمش نقس بسته روی تمام قلبم?? ?
? ?? ?? ?? الف میم ی نون ??? ?? ??

?? امینم ?? عشق فاطمه ?? ...همه زندگی من?? 

فرشته زمینی و آسمونی من ?? ?تک ستاره شبهای تار فاطمه ? ?? 

دلیل نفس کشیدنم  ....زیباترین هدیه خاص خدا که فقط مال خود خودمه ?? ??
 مرسی که به دنیااومدی جون دلم ??
  تولدت مبارک یکی یه دونه خودم ??  

به وقت 18 بهمن سال 1399?ساعت 7:20دقیقه صبح??بازم 20


[ شنبه 99/11/18 ] [ 7:30 صبح ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

نه!

همیشه جنگیدن خوب نیست!

من همیشه جنگیدم

تا یه چیزایی رو عوض کنم...

اما این روزا فهمیدم که برای بعضی آدمای قدر نشناس نباید جنگید...!

فهمیدم برای اثبات دوست داشتن نباید جنگید!

برای به دست آوردن دل آدما نباید جنگید

این روزا نسخه فاصله گرفتن رو میپیچم

از آدمایی که زیاد دروغ میگن فاصله میگیرم

از آدمایی که دغدغه میسازن فاصله میگیرم

از آدمایی که حرمت نگه نمیدارن فاصله میگیرم

با حقارت بعضی آدما و دلاشون نباید جنگید!

باید نادیدشون گرفت و گذشت و بخشیدشون

نه برای این که مستحق بخششن،

برای این که من مستحق آرامشم...


[ دوشنبه 99/10/22 ] [ 8:17 صبح ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

در جزیره تنهایی خویش،
رو به دریای وسیعی که میان من و
این قوم، فاصله آبی گشته است،
رو به آن آبی بی پایان، بر صندلی از جنس غربت
که دورم می کند از قربت ناس، نشسته ام! نه با چشمانی اشک بار
که با لبی خندان نشسته ام! می توانم ببینم، نه با چشمانی که از خلق فروبسته ام، با چشمانی که
خالق باز نمود می بینم! می بینم آن دیویدن ها را! می بینم آن حرص و آز و طمع و هوا های شیطانی را!
آه! که این انسان فراموش کرده که روحش همان روح پاک است . ذاتشان همان ذات مقدس!
و آنچنان در این بحر، که میان ماست، غرقه گشته اند که گویی از یاد برده اند که بازگشت همه به سوی اوست!


[ دوشنبه 99/10/15 ] [ 10:10 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

رک بگویم... از همه رنجیده ام!
از غریب و آشنا ترسیده ام
با مرام و معرفت بیگانه اند
من به هر ساز ی که شد رقصیده ام
در زمستانِِ سکوتم بارها...
با نگاه سردتان لرزیده ام
رد پای مهربانی نیست...نیست
من تمام کوچه را گردیده ام
سالها از بس که خوش بین بوده ام...
هر کلاغی را کبوتر دیده ام
وزن احساس شما را بارها...
با ترازوی خودم سنجیده ام
بی خیال سردی آغوشها...
من به آغوش خودم چسبیده ام
من شما را بارها و بارها...
لا به لای هر دعا بخشیده ام
مقصد من نا کجای قصه هاست
از تمام جاده ها پرسیده ام
میروم باواژه ها سر میکنم
دامن از خاک شما بر چیده ام
من تمام گریه هایم را شبی...:)
لا به لای واژه ها خندیده ام 


[ دوشنبه 99/10/15 ] [ 9:55 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]
[ دوشنبه 99/10/15 ] [ 9:52 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

اهل درسم؛
روزگارم بدنیست؛
امتحانی دارم،خرده روزی،سرسوزن هوشی؛
درکتاب استادمنفی هم دارم بیشترازبرگ درخت؛
دوستانی بدترازوضع خودم!
*
*
*
وکتابی که دراین نزدیکیست؛
لای این دفترها،روی آن تخت بلند؛
بین آن رختو لباس...
*
*
*
من دانش آموزم؛
کلاسم رایانه،نیمکتم یک بالش،ازدرس دور؛
من کلاس باتپش این نت ها میبینم؛
درکلاسم جریان داردآه،جریان داردامتحان؛
جزوه ازپشت لپتاپم پیداست؛
همه نمرات امتحانم متبلورشده است!!!
*
*
*
من درسم راوقتی میخوانم،که نامم استاد،گفته باشدبهرپرسش؛
من جوابش ازروی کتاب میخوانم؛
خودهیچ نمیدانم...
*
*
*
بعدترم؛
نمره ام برلب آب،جای من بین باقالی هاست؛
کارنامه ام مثل نسیم میشود دست به دست میرود دفتر به دفتر؛
*
*
*
مدیرمدرسه ام جلویم ایستادست،
چه فضایی،چه فضایی!...میدانم؛
آخرش اخراجم؛
خوب میدانم بوم آینده من بالکل خالیست...


[ جمعه 99/10/12 ] [ 7:54 صبح ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

گاهی با خودم حرف میزنم.....??

به ثانیه ها و روز هایی که دارم می اندیشم.....??

دلم برای خودم میسوزد.....??

به رنج هایی که خانواده ام باعثش هستن ، فکر میکنم.......??

به سخت گیری های بی موردشان فکر میکنم.....??

به روز ها و ثانیه هایی که باید درکم کنن ولی نه تنها درکم نمیکنند بلکه با بی مهری تنهایم میگذارند ، فکر میکنم....??

آه خدای من!......??

آخر سر به یک نقطه میرسم??
نفس عمیقی میکشم و با خود میگویم : عیبی ندارد زندگی همیشه اینطور نخواهد ماند....??
درست لحظه ای که به حمایت های خانواده ام نیاز دارم با بی توجهی مرا تنها میگذارند??
ولی نمیدانند که برای رسیدن به هدف هایم فقط به کتاب و... نیاز ندارم .....آه خدای من ??
به محبت و توجهشان نیازمندم.....??

موهایم را خودم نوازش میکنم.....??

اشک هایم را با دستانم پاک میکنم......??

پنجره را کمی باز میکنم تا نفسی دوباره تازه کنم....??
به آسمان مینگرم..... غرق دوردست ها میشوم..??
نفسی میکشم....سرم را تکان میدهم تا دوباره همان دختر چند دیقه قبل شوم...... به خودم می آیم...??
کتاب زیستم را دوباره برمیدارم و با چشمان اشک آلودم ادامه ی گفتار را میخوانم تا شاید لحظه به لحظه به هدف هایم نزدیک شوم و همچون پرنده ای از قفس رهایی یابم??


[ پنج شنبه 99/10/11 ] [ 4:25 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]

شدم مثه یه ماهی...

که عاشق دریاش بود...

هر جا دریا می‌رفت ماهیم همراش بود...

ولی یهو دریا رفت و ماهیشو نبرد...

دور شد...

هر روز کوچیک و کوچیک تر شد...

انگار ماهیاشو نمیخواست...

میخواست بسپارتشون دست رودخونه...

خسته بود از داشتنشون...

ولی ماهی نمی‌خواست بشه ماهیه رودخونه میخواست سهم دریا بمونه:)

اما دریا نخواستش...

حواسش به ماهیش نبود...

سپردتش به رودخونه....
دریا جدا شد...

سرد شد...

ماهی بی قرار دریاش بود ولی دریا روز ب روز دور تر میشد ازش:)
ماهی کاری نمیکرد...

یعنی نمیتونست که کاری کنه...

فقط دور شدن و رفتن دریاشو نگا میکرد...

بغض میکرد...

داد میکشید ولی کسی صداشو نمیشنید...

دیگه بغض نکرد...

بی قراری نکرد...

فریاد نکشید...

گریه نکرد...

از یه جایی به بعد فقد نگا کرد و لبخند زد...

سکوت کرد...

سکوتی که بیانگر فریادی بی صدا بود:)
خسته بود...

سرد بود...

حس میکرد تنهاست...

دلش تنگه دریاش بود...
ولی دریا دل ماهیشو نمیدید که بی قرارشه...

گریه های هر روزشو نمیدید که با اب رودخونه یکی میشه...

اون رفت بدون اینکه ذره ای ب ماهیش فکر کنه...
اوم نمیدونم شاید چون اونقدر از ماهیش مطمئن بود که خستگی شو درنظر نگرفت...

میدونست ماهی میمونه...

نگفت خسته میشه...

نگفت دلتنگ میشه...

گفت صبر میکنه چون دوسم داره!!!
رودخونه حال ماهیو دید...

بغض های شبانه شو دید...

بی قراری هاشو دید...

دلش طاقت نیاورد...

سعی کرد ارومش کنه...

سعی کرد بهش بگه زندگی فقط دریا نیست تو میتونی بعد دریا زندگی کنی :))
ولی ماهی نمیشنید حرفاشو...

انگاری نمی‌خواست که بشنوه...

نمیخواست بفهمه که هر آبی به جز آب دریا می‌تونه بهش زندگی ببخشه...

حقم داشت، سخت بود...

یه عمری دلشو داده بود به یه دریای قشنگ و مهربون...

دل کندن براش آسون نبود:)
ماهی منتظر موند...

امید داشت دریاش برمیگرده...

دریاش برگشت اما اون دریای سابق مهربون نبود:)

ماهی ازش دلیل خواست...

یه عالمه سوال بی جواب تو ذهنش داشت...

ولی دریا جوابشو نمیداد و اونو هر روز با سوال های بی جوابش تنها میذاشت:)
ماهی عادت کرده ب این همه سوال...

به ندونستن و قانع شدن...

دیگه دلش لک نمیزنه برای اینکه دریاش بیاد و با کنجکاوی سوالا شو بپرسه و جواب بگیره....

ماهی یاد گرفته سکوت کنه و بخنده...

یاد گرفته تصمیم جدید نگیره...

دنبال جواباش نباشه...
اره ماهی فقط میخواد بازم زندگی کنه با دل اروم...

با ذهن خالی از سوال...

دیگه فرقی نداره کجا باشه فقط میخواد به زندگی پر از ارامش خودش برگرده...همین:)


[ سه شنبه 99/9/11 ] [ 7:55 عصر ] [ fatemeh1023 ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 56571